نتایج جستجو برای عبارت :

اولین پولی که درآوردم

اولین پولی که از کلاس ایلاستریتور درآوردم 70 تومن شد :) یه طرح کارت پستال برای دوستم کار کردم و اولین دستمزدم رو گرفتم. 
حساب بانکیم خیلی وقت بود اس ام اس واریز به خودش ندیده بود 
آخرشم اینهمه درس خوندن دو قرون کف دست ما نذاشت ولی هنر هنوز مدرک نگرفته پول باشگاه رو برام جور کرد. 
اینم اولین حرکت من ایشالا خدا بده برکت :)
اولین پولی که از کلاس ایلاستریتور درآوردم 70 تومن شد :) یه طرح کارت پستال برای دوستم کار کردم و اولین دستمزدم رو گرفتم. 
حساب بانکیم خیلی وقت بود اس ام اس واریز به خودش ندیده بود 
آخرشم اینهمه درس خوندن دو قرون کف دست ما نذاشت ولی هنر هنوز مدرک نگرفته پول باشگاه رو برام جور کرد. 
اینم اولین حرکت من ایشالا خدا بده برکت :)
چقدر هی کز کنم این گوشه دنیا که چی
گذاشته رفته ولم کرده خب حالا که چی
چقدر این خود خوری لعنتی آبم کنه
به جهنم که میخواد خورد و خرابم کنه
به جهنم که نمیتونم یه شب با فکر آسوده بخوابم
چش بازار و درآوردم با این انتخابم
به جهنم که تموم نمیشه بعد از تو  عذابم
چقدر آزار ببینم سر کارای تو
چقدر آبرومو از دست بدم پای تو
به جهنم که الان کی اومده جای من
به جهنم که کسی نیومده جای تو
به جهنم که نمیتونم یه شب با فکر آسوده بخوابم
چش بازار و درآوردم با این انتخاب
ترس چیز عجیبیه! در واقع همه تعاریف می‌تونن عجیب باشن، فقط بستگی به زاویه دید داره! (راستی، دقت کردید که من چقدر از "در واقع" استفاده می‌کنم! در واقع شورشو درآوردم). اولین و بزرگترین ترسی که من دارم ترس از آبه! برمی‌گرده به دوران دوازده و نیم سالگی من!
ادامه مطلب
وردی، جادویی جنبلی جهت خوب شدن حال هوا، اگه سراغ دارید خریداریم :|
یعنی بابای ما رو درآوردم.
قشنگ هی از طبقه‌ی دوم به حیاط، نیم ساعت فوقش کاشتن بذر و این چیزا، بارون، دوان داون همه‌ی وسایل رو جمع کردن و دویدن به طبقه‌ی دوم.
نیم ساعت بعد هوا خوبه
و دوباره همه‌ی اون سطر مذکور تکرار می‌شه
نیم ساعت بعد هوا خوبه
و دوباره...
خدایا، به این بنده‌ی بدبختت رحم کن :((
امروز یه عالمه گریه کردم و تصمیم گرفتم آرامبخش هم نخورم و خودم آروم شم 
بنیامین سر ظهر پیام داد جواب دادم حالم بده،  بنده خدا زنگ زد با شنیدن صداش بغضم ترکید و براش گفتم و از حرف عموم گفتم  بشکن میزد میگفت چ خوب شد که دزدیدمت اینا سوختن و خدای حاشیه س وقتی من ناراحتم حاشیه میره که من فراموش کنم و بخندم...چون گاهی با گریه من اونم به گریه می افته ، کلا پدر پسر مردم رو درآوردم....
دستور تهیه :به ازای هر نفر یه پیمانه بلغور رو بشورید و توی آبکش توری بریزید(خیلیا نمیشورن و دستشونو خیس میکنند میکشند دو طرف بلغورا چون بنظرم حیفه سبوسش شسته بشه اما من میشورمشون)بعد دوتا پیاز درشت رو سرخ کنیدبعضیا یه حبه سیر هم توش سرخ میکنندالبته من پیازا رو از تابه درآوردمچون گوجه ها خیلی آبدار بود
ادامه مطلب
صبح روز پنجم پریودم بود و خیال کردم که خونریزی تمام شده. همه‌ی شرت‌هایم نشسته بودند، طبق معمول! همه‌ی لباس‌هایم را درآوردم و شرت گیپوری زرشکی جدیدی که خریده بودم را برداشتم و تنم کردم. کمی خودم را توی آینه برانداز کردم و ترجیح دادم که فعلا لباسی نپوشم. رفتم تا تختم را مرتب کنم. کوسن‌ها را سر جایشان می‌گذاشتم که حجمی از گرما قُلُپی ریخت پایین! سرم را آوردم پایین و از روی شرتم نگاهش کردم و گفتم: «جدی هنوز داری خونریزی می‌کنی؟!»
الآن یه پلی لیست عتیقه رو از تو گنجه درآوردم فوت کردم، یه سطل خاک پاشید این ور اون ور، گذاشتمش خیلی باحاله! بعضاً اصلاً نمیدونم کی بوده این خواننده هاشون... ولی چه خاطراتی که دارن یکی یکی از قبر بیرون میان... (یذره وحشتناک شد فک کنم:/ ولی حسه خوبه کلا :)...)
همینطوری که دارم مینویسم، بعد از چند تا جمله هی میگم: "اَاااا ایـــن!!!" :)
استاد هنر گفته بود عکس بگیریم برای آخر ترم ،منم فکر کردم برای این هفته میخواست پدرم رو درآوردم تونستم ده تا عکس بگیرم که تازه کیفیت چندانی نداشتن و اونقدرها هم قشنگ نبودن ولی این یکی واقعا قشنگ دراومد :)
 
گفتم یک مقدار الهام بگیرم از بقیه عکس ها .
 
اگه چند روزی نمیتونم بیام بهتون سر بزنم معذرت میخوام . خیلی کار دارم . 
بسم الله
 
در ادامه مطلب تنها افکار منفی که دریافت کردم به رشته تحریر درآوردم. پس متن شادی نیست. اگر حالتون خوبه پیشنهادم اینه که از این پست بگذرید...
 
همینطور زیر این پست هر موج منفی که به سراغتون میاد رو میتونید بنویسید و خودتون رو خالی کنید.
ادامه مطلب
دیشب که این لحاف زرد قشنگ رو از ته کمد درآوردم و روی تختم پهن کردم، دیشب که آخرین صفحه‌ی کتاب رو ورق زدم، دیشب که آهنگای شاد افغانی گوش میدادم و دلم براشون ضعف میرفت، دیشب که داشتم نسکافه و کیک میخوردمهیچ فکر نمیکردم اون همه خوشی کوچیکی که برای خودم ساخته بودم اینقدر زود تموم شه. فکر نمیکردم برنامه ریزی رو پرت کنم تو زباله دونی و بگم که چی؟چقدر احساس این روزهام ناپایداره. دلم میخواد از همه دور باشم ولی یک آن تنهایی همه‌ی وجودم رو میگیره و اح
می‌خوای با روبیکا پول در بیاری؟
 
فقط کافیه طبق آموزش‌های این پکیج پیش بروید تا به کسب درآمد برسید.
 
 نظرات کاربران رو در ادامه حتما بخونید.
 
نظرات کاربران:
جلال رشیدی:
بچه‌ها من تو دو روز اول پولی که دادم واسه خرید این پکیج رو درآوردم. حتما بخریدش عالیه.
رضا قاسمی:
من دو هفته نیس شروع کردم ولی تا الان 700هزار تومن درامد داشتم.
 
دوستان عزیز این فرصت طلایی رو از دست ندید!!!
برای شروع کسب درآمد کلیک کنید
شاید باورتون نشه (چون خودمم هنوز باورم نمیشه) ولی یه هفته مسافرت بودم.کجا؟شیرازخیلی خوش گذشت.تو شهر گشتم،یه جا کار داشتم رفتم انجام دادم و کلی چیز یاد گرفتم.با اتوبوس رفتم و پدر خودمو درآوردم و به راحتی با قطار برگشتم.توصیه میکنم مسیرهای 1200 کیلومتری رو با اتوبوس نرید:)از شیراز هم که برگشتم مامانم مشهد بود و رفتم اونجا.کاراشو انجام داد و منم رفتم تو شهر گشتم و برگشتیم خونه.دو روز تا لنگ ظهر خوابیدم و از فردا فصل جدیدی از زندگی رو شروع میکنم.به
  
دیروز (یکشنبه ) من به خودم باختم !
به اخلاقم باختم !
دیروز من با وجودی که به شطرنج علاقه مند بودم  ولی رسما  از شطرنج متنفر شدم ! 
آخه مسابقات شطرنجی که ترحم نداشته باشه به چه درد میخوره ؟!:((
اشک حریف رو درآوردم میتونستم مات بشم و اشک حریف درنمیاوردم !
گاهی وقتا شطرنج هم مثل بقیه بازی ها  خیلی بد و بی رحم هستش ! 
یعنی از  دیروز تا الان که یک نصف شبه به خودم میگم خب که چی ؟!
گیرم بردی وقتی اشک یک دیگه رو درمیاری شطرنج بی معنی میشه !
من دیروز خیلی ناخ
دستور تهیه :به ازای هر نفر یه پیمانه بلغور رو بشورید و توی آبکش توری بریزید(خیلیا نمیشورن و دستشونو خیس میکنند میکشند دو طرف بلغورا چون بنظرم حیفه سبوسش شسته بشه اما من میشورمشون)بعد دوتا پیاز درشت رو سرخ کنیدبعضیا یه حبه سیر هم توش سرخ میکنندالبته من پیازا رو از تابه درآوردمچون گوجه ها خیلی آبدار بود
در درهم نیوز همراه ما باشید.
ادامه مطلب
سال گذشته همین آذر خودمون وسطاش جایی بودم که احساس تنهایی میکردم حکایت همون در میان جمع و تنها بودنه!
خلاصه که از شدت تنهایی رو به فرار کردن میرفتم که !گوشی و درآوردم و یادداشت و باز کردم و نوشتم همونجا میون همون آدما هر چی که میحواستم اون لحظه باشه و نبود!
امسال طرفای شهریور ومهر وقت گوشی تکونی ی نگاه بهش انداختم و یه لبخند مسخره و پاکش کردم.!
خنده ام گرفته بود از حس و حال و عکس العمل آن موقع..
امسال ولی فرق داشت همه چی فرق داشت  انگاری تمام چیز
در راه بازگشت از مدرسه بودم. روبروی میوه‌فروشی ایستادم تا میوه بخرم. کمی تعلل کردم. بعد دیدم حوصله ندارم کیسه‌های میوه به دست سوار اتوبوس شوم. گوشی را درآوردم تا به محمد پیام بدهم که یادش نرود میوه بخرد. تا خواستم پیام را بنویسم، دیلینگ دیلینگ دیلینگ... صدتا نوتیفیکیشن از تلگرام و اینستاگرام آمد. اولش خوشحال شدم اما بعد خشمگین و غمگین به این فکر کردم که ای خاک بر سرت بشر که طبیعی‌ترین حقت را می‌گیرند و بعد که آن را، نصفه و نیمه، با خواری و خف
من هنوز بیدارم. کلی به نظر خودم کار کردم اما جمله ساختن واقعا سخت خب ادم کم کم یادمیگیره تعداد لغتاش بالا میره. سه تا درسو من درآوردم دو تارو مها. باورت میشه دیگه برام عذاب آور نبود. تموم شدن حالا خوندنشون مونده. ادم باید بتونه فکر کنه من هنوز راه نیفتادم اونجوری کاش آسون باشه امتحانمون. کلی ذوق دارم واسه فردا که کتاب میخرم. یه لیست نوشتم اما همشو نمیخرم. ببینم چجورین. هوووف. بعد از چند ماه بالاخره میرم مولی. هووورااا ^___^ همشو نمیخرم چون میخوام
هفت برتری امیر المومنین علیه السلام در کلام حضرت پیامبر صلی الله علیه و آله (به روایت اهل تسنن)
حافظ ابی نعیم محدث و عالم بزرگ اهل تسنن روایت کرده است:
حَدَّثَنَا إِبْرَاهِیمُ بْنُ أَحْمَدَ بْنِ أَبِی حُصَیْنٍ، ثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللهِ الْحَضْرَمِیُّ، ثَنَا خَلَفُ بْنُ خَالِدٍ الْعَبْدِیُّ الْبَصْرِیُّ، ثَنَا بِشْرُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ الْأَنْصَارِیُّ، عَنْ ثَوْرِ بْنِ یَزِیدَ، عَنْ خَالِدِ بْنِ مَعْدَانَ، عَنْ مُعَاذِ بْنِ
کتم را از تنم درآوردم و آویزان کردم روی آویز لباس. صدایش را انداخته بود توی سرش و نگران مالیده شدن لباس فرزندش به دیوار سرویس بهداشتی ترمینال بود. واقعا آخرش که چه؟ این همه «بیا اینور. وااااییییی لباست نخوره بهش» برای چه؟! اصلا گیریم که کسی مستقیما بشاشد روی لباس ما. غیر از این است که با یک شوینده تمیز می‌شود؟ بشکه بشکه استرس تزریق کردند به ما و خودشان هم نفهمیدند که چرا این‌طور می‌کنند و این انزجار از کجا آمده و چه بر سر ما و خودشان آوردند. ا
حجم صدایی که هر روز تو خونه میشنوم بیش از حد تحملمه. روزهایی که از صبح تا شب خونه‌ام حس میکنم راهی تا دیوونه شدن نمونده.
از صبح میخواستم برم بیرون، برم خونه عزیز، برم تو خیابون قدم بزنم، تنبلی و تنهایی باعث شد نرم و تو حسرتش بمونم.
قصد کردم استفاده از موبایل رو کم کنم، فعلا که در حد حرف باقی مونده.
الان یه تایم خالی گنده دارم که البته کار واسه انجام دادن زیاد دارم اما علاقه و انگیزه نه، لذا اگر بتونم بر گشادیم فایق بیام میتونم کارهایی که دوست د
اولین جلسه بعد از امتحان ترم اول بود، بچه ها خستگی امتحان روز قبل را بهانه کرده بودند، تا ناچار شوم فقط کمی در مورد وضعیت سیاسی یکی از سلسله های باستانی بحث کنیم، قبل از هر چیزی طبق برنامه بچه ها صفحات مورد نظر را مطالعه می کنند، اینگونه آنها را درگیر بحث میکنم، چند دقیقه استراحت کلاسی دو نفر از دخترای شیطون آمدن پایین کلاس و شروع کردن صحبت درباره موضوعات مختلف تا رسیدن به بحث اهداعضویکیشون گفت: میخوام برای اهدا عضو ثبت نام کنم، خانوم شما چی
گشنه بودن یک دردسره،افطار خوردن و پر شدن شکم هزار دردسر :))
هرچی دیشب از شدت غصه و اندوه نتونستم غذا بخورم امروز تلافیشو درآوردم.
ب مامان میگم من مناسب زنان نیستم.خیلی اجیته و بداخلاق و طلبکارن.من نمیتونم با مریض و همراه مریض بد حرف بزنم.بیچاره مریضمون EP بود داشت گریه میکردم رفتم طبق اردر چک پالس توسط اینترن هر دوساعت!!! پالسش رو چک کنم که دیدم چشماش پره اشکه.دستشو گرفتم نزدیک بود خودمم بزنم زیر گریه با ثدای بغض آلود بهش گفتم ما حواسمون بهت هس خ
یک‌بار حول و حوش شانزده سالگی، وقتی که کسی در خانه نبود، تمام لباس‌هایم را از تن درآوردم و جلو یک آینه‌ی تمام قد، بدنم را از فرق سر تا نوک پا به دقت وارسی کردم. حین آن کار هرچه نقص و کمبود در بدنم بود - یا دست کم به نظر من نقص و کمبود می آمد- در ذهن خود فهرست‌بندیی کردم. برای مثال (و یادتان باشد که این‌ها را فقط به عنوان مثال ذکر می‌کنم) ابروهایم چه پرپشت‌اند، ناخن‌هایم چه شکل خنده‌داری دارند و از این قبیل مسائل. تا جایی که به یاد دارم وقتی به
ساعت 10 صبح بیدار شدم رفتم آشپزخونه مرغ رو از فریزر درآوردم گذاشتم یه گوشه تا یخش آب بشه بعدش رفتم لباسایی که خشک شده بود رو از رو بند برداشتم بعدش هم دست و صورتمو شستم و رفتم بساط ناهار رو آماده کردم و حین اینکه پیاز ها داشت سرخ میشد و یخ مرغ ها آب، منم نشستم صبحونه خوردم و بعدش مرغارو هم سرخ کردم و خورشت رو بار گذاشتم برنج رو شستم و روغن و نمکشو اضافه کردم گذاشتم یه گوشه بعدش هویج هارو گذاشتم بپزه و وقتی همه اینا انجام شد شعله همه شونو کم کردم و
من شب آخر رسیدم اردو جهادی!
اون شبو خوابیدیم.
صبح بیدار شدیم.
دیگه خبری از بچه های روستا نبود.
چون دیروز اختتامیه برگزار شده بود.
با (حسین.ب ، صالح.م ، ابوالفضل.ح ، حسین.ع) سوار چهارصد و پنج شدیم و راه افتادیم طرف روستای انقلاب. رفتیم مدرسه و کلاساشو که 20 روز اونجا کلاس برگزار شده بود، تمیز کنیم و وسایل اصافی رو بیاریم.
از اینا که فاکتور بگیریم
( جارو زدن سالن ورزشی مدرسه در حین گوش دادن مداحی اربعین ...
جارو زدن کلاسا ...
سوار موتور شدن و بردن صندوق
۱.دیروز برق رفت من گوشیمو گذاشتم حالت پرواز تا از حالت پرواز درآوردم استاد آنجل زنگ زد انقدر همزمان که دچار شوک شدم بعد شانس از خونه‌شون زنگ زده بود و من فقط پیش شماره رو دیدم و فکر کردم لی‌لی پوته ولی شکر خدا بخاطر بی‌حوصلگی مثل همیشه جواب ندادم و گرنه که باید ترک تحصیل میکردم!...
۲. پارسال دلم میخواست برم راهیان نور یکی از بچه‌های بسیج حرفی زد که ناراحت شدم و بدون اینکه بهش بگم و بروز بدم منصرف شدم و نرفتم حالا نمیدونم فهمیده یا چی که به زور
۱) فکر کنم امروز آسمون شهر ما مصاحبه کاری داشت! ازش پرسیده بودن چه توانایی هایی داری؟ و آسمون در جواب: ابری شد، بارونی شد، تگرگ ریخت، رعد و برق زد، برفی شد، باد زد، و در آخر هم آفتابی شد. همش هم طی سه چهار ساعت اتفاق افتاد! 
 
۲) تو این شرایط که خیلی جاها تعطیله و از رفت و آمدهای غیرضروری باید خودداری بشه و باید تو خونه موند، چه کسی رو دیدید که یهویی و سرزده بره مهمونی؟ اون هم وسط بارون! اون هم ساعت ۹ شب! اگه شما ندیدید من دیشب تو خونه‌مون دیدم -_-
 
میخوام روزمره نویسی رو یکم تست کنم ببینم چطوریاست از همین پستم شروع میکنم خدا رو چه دیدید شاید مشتری شدمامروز خیلی خوب شروع شد انتقام تمام بی خوابی هفته رو یجا درآوردم تا 10 صبح خوابیدم.کمی از آموزش های چف جواد جوادی رو دیدم مخصوصا کوبیدشو که با ترفندها و هنر خاص خودش ساخته بود به نظرم خوبه آدم تو چیزای قدیمی نوآوری داشته باشه و اونارو مدام با شرایط روز آپدیت کنه حتی اگه اون چیز کوبیده سنتی باشه.
کمی نرد رایتر و کمی سین سینما (سینما سینز) دیدم
شب ها میریم نوزادها رو ویزیت اول میکنیم ...
رفتم تو اتاق ، مادر شکایت کرد که اصلا شیر نمیخوره ...
جوجه اش ۶ ساعت بود به دنیا اومده بود و سینه ی مادرش رو نمیگرفت...
کلی یاد دادم و اینا ؛ دیدم نه واقعا بچه هه نمیگیره...
رفتم دستهام رو شستم و ضد عفونی کردم اومدم گرفتم بغلم ، انگشتم رو کردم دهنش تا رفلکس مکیدنش رو تحریک کنم ببینم درسته یا نه...
یک دقیقه ای سعی کردم و داشتم نا امید و نگران میشدم که چرا رفلکس مکیدن نداره ، که آقو یی دفعه انگشتم رو گرفت ، د مک
پله ها را یکی یکی اومدم بالا،نزدیک درب خونه بودم که صداش شنیدم،کلید  درآوردم و درُ باز کردم، با چنان ذوقی به مامان گفت :عمه اومد ،با سرعت  نور پرید بغلم،کیفم انداختم روی زمین و محکم بغلش کردم، همش یه روز ندیده بودمش،صدای قلبش میشنیدم، همینطور که دستش دور گردنم بود نشستم روی کاناپه نگاش کردم و پرسیدم:کی اومدی؟ برمی گرده سمت آشپزخونه  واز مامان می پرسه :مادر من کی اومدم؟؟مامان هم در جوابش گفت:۲ ساعتی میشه.
بعد تموم شدن حرف مامان،خودش هم میگه:
اگه سه شنبه ازم میپرسیدن چهارشنبه ساعت هفت شب کجایی احتمالا مبگفتم خونه ولی سر از کنسرت رضا صادقی درآوردم
ساعت چهار پنج بود که احسان بهم پیام داد یه بلیط کنسرت رضا صادقی دارم برای ساعت هفت میتونی بری؟
همین قدر یهویی و اتفاقی
خواستم بگم بعضی وقت ها چه قدر یهویی اتفاق های جالب تو زندگی میوفته و آدم سر از جاهایی درمیاره که فکرشم نمیکرده
خاطرات اردو جهادی شهریور نود و هشت: (شماره سه)
من شب آخر رسیدم اردو جهادی!
اون شبو خوابیدیم.
صبح بیدار شدیم.
دیگه خبری از بچه های روستا نبود.
چون دیروز اختتامیه برگزار شده بود.
با (حسین.ب ، صالح.م ، ابوالفضل.ح ، حسین.ع) سوار چهارصد و پنج شدیم و راه افتادیم طرف روستای انقلاب. رفتیم مدرسه و کلاساشو که 20 روز اونجا کلاس برگزار شده بود، تمیز کنیم و وسایل اصافی رو بیاریم.
از اینا که فاکتور بگیریم
( جارو زدن سالن ورزشی مدرسه در حین گوش دادن مداحی اربعین ...
قبل کلاس سرویس بهداشتی رو خیس کردم و پودر و تیرک ریختم...
اومدم لباس چرک ها رو جمع کردم با ملافه ها ریختم تو ماشین لباس شویی و روشنش کردم و رفتم کلاس سه تار...
بعد از کلاس رفتم نشستم تو کافه ی همیشگیم و شیر قهوه سفارش دادم (البته با کلاسش میشه هزلنات فراپاچینو :دی )
با تلفن با مامانم صحبت کردم...
سفارشم رو آقای مهربونِ کافه چی آورد و مثل همیشه گفت اگر شیرینیش کم و زیاد بود بگو تا برات ردیفش کنم ...
وقت مشاوره برای مهاجرت به استرالیا گرفتم برای شنبه سا
سلام 
پرده اول:کلمات 
چند وقت پیش داشتم کتاب چهل نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی رو میخوندم و متوجه شدم چقدر انتخاب و هم‌نشینی واژه‌ها مهم و جذاب هستش.بعضی وقتا فکر کردن به واژه‌ها واقعا دل‌انگیز و جذابه.مثلا کلمه اجتناب‌ناپذیر که امروز در مقابل حرف‌های شریف که داشت درمورد تغییرات حرف میزد،استفاده کردم.یا کلمه محبت یا درهم‌تنیدگی و... .
پرده دوم: امتحانات
دانشکده به طرز وحشتناکی خسته‌ست.مثل اینکه علیرضا امروز درخواست انصرافش رو ثبت
دیروز صبح در راه برگشت به خونه توی توقف اضطراری نیایش زدم کنار. جوراب و کفشام رو درآوردم و با پای برهنه روی چمن های خیس راه رفتم. گاه گاهی نشستم و گلهای زرد خودروی داخل چمن هارو نوازش کردم. اون بین قاصدکی دیدم و ذوق کردم. ارتباط مستقیم بدون حد فاصل از زمین حس بسیار دلچسبی بود. چند نفری که با سرعت کمتری از اون مکان عبور میکردن متوجه ی حضور یک زن تنها و کفش به دست با پای برهنه شدن و عکس العملی نشون دادن ولی من  توجهی نکردم و باز قدم زدم. در نهایت کمی
امروز دومین روز از اون ده روز تعطیلی که قرار بود بترکونمش با درس و تفریح هم گذشت.
فکر میکردم یه روزشو با گروه میرم اردو و 9 روزشو میرم بابل و از این خونه به اون خونه می چرخم و برا خودم حال می کنم پیش دخترعمه ها:)
گروه که اردو رو کنسل کرد با خودم فکر کردم حالا یه روز بیشتر میرم بابل. حالا اشکالی نداره که!
مامان اینا حتا به بابل رفتنم رضایت ندادن و با خودم فکر کردم هرروز با یکی از دوستام تا ظهر میرم اینور اونور و بعد هم تا شب درسم رو می خونم!
دیروز رفت
ساعت ۶/۳۰ غروب رسیدیم ویلا ... بعد از یه چرته نیم ساعته کباب درست کردنمو با سوزوندن انگشت اشاره دست راستم تموم کردم ...
ساعت ۱۱ شب بابام گفت: مریم برو داخل ماشین عینکمو بیار...
از پله های حیاط بالا رفتم  نزدیک پارکینگ دیدم سگ همسایه جلوی نرده های در ایستاده ، میدونستم  اگه برم جلو میاد سمت نرده سرشو میاره تو یه جای منو بگیره.  دمپاییمو درآوردم  به صورت نمایشی به سمتش گرفتم ،رفت ..
خم شدم دمپایی رو انداختم و پوشیدم تا سرمو آوردم بالا با صدای پارس سگ
عارف را به عکاسی و فیلترهایی که ساخته می‌شناسم. مهربان است و برای دوستی ارزش قائل است. از نظر او رشت، شهری‌ست سرزنده. لنگرود را مناسب عیاشی می‌داند. عاشق این است که جمعه‌ها به چمخاله برود و فریدون فروغی گوش کند. دیشب بعد از پایانِ تورِ رشت‌گردی، حس کردم مردی جوان به من زل زده. سرم را بالا گرفتم. عارف بود! چشم‌هایم گرد و دهانم باز شد! هنسفری را از گوشم درآوردم و او را در آغوش گرفتم. همراه دو نفر از دوستانش بود. نام‌هایشان را یادم نیست، ولی یک
طبق معمول آب گرم را باز کردم تا حمام گرم شود. رفتم که حوله‌هایم را بردارم؛ یکی برای خشک کردن بدن و دیگری که در واقع یک تیشرت نخی‌ست و موهایم را با آن خشک می‌کنم. خودم را توی آکواریوم خالی و خاموشِ اتاقِ تاریک دیدم. دست‌هایم را ضربدری از سمت جلو بردم و تیشرت و تاپم را درآودم. جدی کرونا آمده ایران؟! جدی این ویروس جهانی‌ست؟! جدی ما داریم چنین شرایطی را تجربه می‌کنیم؟! خودم را توی آینه نگاه کردم. ایکاش شانه‌هایم کمی پهن‌تر بود. چند تار مویی که ت
طبق معمول آب گرم را باز کردم تا حمام گرم شود. رفتم که حوله‌هایم را بردارم؛ یکی برای خشک کردن بدن و دیگری که در واقع یک تیشرت نخی‌ست و موهایم را با آن خشک می‌کنم. خودم را توی آکواریوم خالی و خاموشِ اتاقِ تاریک دیدم. دست‌هایم را ضربدری از سمت جلو بردم و تیشرت و تاپم را درآودم. جدی کرونا آمده ایران؟! جدی این ویروس جهانی‌ست؟! جدی ما داریم چنین شرایطی را تجربه می‌کنیم؟! خودم را توی آینه نگاه کردم. ایکاش شانه‌هایم کمی پهن‌تر بود. چند تار مویی که ت
انقدر اوضاع روحی روانیم متغیره خودم دیگه از تعجب شاخ درآوردم! یه لحظه اونقدر انرژی دارم که خسته و کوفته از 6 و نیم صبح بیدارم و بدون اینکه بخوابم پامیشم ورزشم میکنم و کلی انرژی دارم و امیدوار به آینده و هدف و  یه تف تو گور همه ی عالم و انرژی منفی هاشون میگم! یا یه لحظه بعد انقدر بدبختی هام بزرگ میشه و به چشمم میاد که غم و حرص و عصبانیت عالم میریزه تو دلم و بغضم میشکنه و بدبخت تر از من دیگه انگار وجود نداره! 
اینا قشنگ داد میزنه افسرده ام و منی که
انقدر اوضاع روحی روانیم متغیره خودم دیگه از تعجب شاخ درآوردم! یه لحظه اونقدر انرژی دارم که خسته و کوفته از 6 و نیم صبح بیدارم و بدون اینکه بخوابم پامیشم ورزشم میکنم و کلی انرژی دارم و امیدوار به آینده و هدف و  یه تف تو گور همه ی عالم و انرژی منفی هاشون میگم! یا یه لحظه بعد انقدر بدبختی هام بزرگ میشه و به چشمم میاد که غم و حرص و عصبانیت عالم میریزه تو دلم و بغضم میشکنه و بدبخت تر از من دیگه انگار وجود نداره! 
اینا قشنگ داد میزنه افسرده ام و منی که
اول. رفاقت عمیقی با دندون‌پزشکیا دارم. بیشتر از هم‌دانشکده‌ای‌ها. امین و سعید هم خب نزدیک‌ترینا هستن. و متفکران و مفید‌های دندون. همیشه غبطه‌ی دانشکده ما رو میخورن. سعید به خاطر خیل متفلسفین و استارتاپی‌های دانشکده‌مون. امین به خلطر استادای ۱۰ مقاله‌ای و اچ‌ایندکس ۹ای. به خاطر سلطه بی‌چون‌وچرای ما، به پژوهش دانشگاه. و باید بگم که منم افتخار میکنم به این موضوع. بی‌راه نیست اگه بگم دانشکده ما، با توجه به حجمش، فعال‌ترین دانشکده دانش
شمع‌های لوکسِ خانه تمام شده بودند. چند تایی از این شمع‌های ساده که روی قبر روشن می‌کنند داخل یکی از کشوهای آشپزخانه بود. همه را از جعبه آوردم بیرون. استکان‌های دسته‌دارِ بدونِ استفاده را هم برداشتم. هر یک شمع را گذاشتم داخل یک استکان. یکی یکی روشن‌شان کردم. لباسم را درآوردم. جوراب‌شلواری فیشنِت و دستکشم را دستم کردم. شروع کردم به عکس گرفتن. حوصله‌ی دردسرِ عکاسی با دوربین اصلی گوشی را نداشتم. به همان دوربین سلفی بسنده کردم. تنم، تنِ دیگری
نه اینکه فرصت نوشتن نداشته باشم راستش عادتش از سرم افتاده است. اتفاقات خوب و بد کم نیفتاده‌اند و بهانه نوشتن هم داشته‌ام اما انگار هزار سال است از این‌جا دورم. با وجود یکی دو تا یادداشت باز هم احساس می‌کنم از پارسال دیگر سراغی از اینجا نگرفته‌ام. شاید هم به این خاطر است که هیچ کدام از آن دو سه یادداشت امسال به تمامی بازگوکننده حالم نبوده‌اند. زندگی می‌گذرد مثل همیشه اما نه خوب و نه آنقدرها بد البته. مثل همیشه با بی‌خوابی دست و پنجه می‌کن
آند ایچیرم سنین محضرین یا علی بن موسی الرضا
عرصه تنگ اولسه قیامت یوله ساللیگ سنیندن رضا
بو دنیادن بیزه فایده یوخ اگر سنین خواستین یوخ
بی انصافلیده راضی اولماخ هرنه که سن نا رضا
پس داها الدیر بیزه آپار بو دنیادن آلله محضرینه
باشارموریگ ظلم نعره چکه یا حضرت امام رضا
الماخ سنین یولونده خواست هر آدم والا سرشت
ترکی و فارسی سنه یا علی بن موسی الرضا
بعد این زندگی،بهترین زندگی در عالم دیگر است
این زندگی مایه دارد فقط با حضور امام رضا
تکرار قافیه ه
سه شنبه دو هفته پیش بهتون گفتم قراره عمل لیزیک چشم انجام بدم ولی به خاطر اشتباهات پرستارها و بی اطلاعی من متاسفانه کنسل شد و به هفته بعدی موکول شد. تا سه شنبه بعدیش انقدر ناراحت و عصبی بودم که دستم به نوشتن نمی رفت و دو تا کتاب رو تموم کردم.
گذشت تا سه شنبه هفته پیش، این دفعه دیگه همه چیز روال بود و نفر اول عمل بودم... نگم براتون که وحشتناک بود... همه چیز رو میدیدم و حس می کردم، مثل وقتی می ری تو دندون پزشکی، فقط با این تفاوت که چشمته و خیلی وحشتناک
۱ - نشسته بودم ته اتوبوس ، دو تا دختر همسن و سال خودم کنارم نشسته بودن . هندزفری مو از کیفم درآوردم روبان دورش رو باز کردم ...
دخترا به هم نگاه کردن زدن زیر خنده !! چند دقیقه بعد یکیشون به اون یکی گفت دستم خشک شده بزار کرم بزنم و لوسیون ۲۵۰ میل عش رو از کیفش درآورد ...
.
۲ - میگه افسار که از دستت در رفت دیگه هیچ جوره نمیتونی جمعش کنی ...
کی این جماعت مذکر میخوان بفهمن زن اسب و الاغ نیست که افسار داشته باشه ؟؟
.
۳ - نمیگم از کِی ولی ازون به بعد دیگه مرگ هیچکس
تازه از یک پیاده‌روی کوتاه پاییزه، برگشته بودم. اتاق غرق در سکوت بود اما هنوز صدای خش‌خش برگ‌ها و دکلمهٔ شاملو توی سرم می‌چرخید. «درخت با جنگل سخن می‌گوید، علف با صحرا، ستاره با کهکشان، و من باتو سخن می‌گویم» نفس عمیقی کشیدم و موبایلم را از جیب سویی‌شرتم درآوردم. یک پیام جدید! بازش کردم. پیام واریز بود. به اعدادش نگاه کردم و لبخندم آرام‌آرام بزرگ‌تر شد. عددها کنار هم نشسته بودند و بهم می‌فهماندند که این پیام، پیام واریز اولین درآمد حاص
ادامه داستان:
_کاسه خالی شد صبر کن تا مقداری دیگر شیر و نان برایت بیاورم.
کاسه را گرفت و از آن اتاق نیمه خرابه خارج شد صدایش را می شنیدم که با کسی سخن می گفت
_عبدالله تو تنها هزینه روزی یکبار شیر این شتر را به من داده ای و خوب، آن راهم که دریافت کردی
_باشد بیشتر تر می دهم هزینه دو کاسه دیگر را
_من نیازی به دارایی تو ندارم،یک درهم تو من را از دو کاسه شیر این شتر محروم سازد؟ هرگز چنین کاری نمی کنم ، این شتر هم به آن اندازه که می گویی شیر ندارد
_دوبراب
هفته اخر ماه رمضون سربازای جدید تقسیم شدن و چنتاشون اومدن پیش ما...و باعث شد از بار کارهامون کاست.البته ارشد جدیدمون زیاد کار میکشید و بچه ها خسته بودن اکثرا.کم کم با بچه های قدیمی آشنا میشدیم .البته هنوز هیشکددوم همو زیاد نمیشناختیم.
تا رسیدم به روز قدس.صبحش گفتن باید این اسامی برن راهپیمایی.منم جزوشون بود.لباس شخصی کردیم و راه افتادیم شادگونه.
چون بالاخره بعد چند هفته قرار بود آدم ببینیم :)) ... ما رفتیم و صدالبته جیم شدیم و خوش گذرونی پیشه کرد
زگیل زدم چیکار کنم خوب شه ؟؟ (درمان خانگی زگیل)
در این نوشته راجع به درمان زگیل صحبت خواهیم کرد و روش های درمان آن را برای شما خواهیم گفت. شما هم با درمان های خانگی و تخصصی آن آشنا خواهید شد. زگیل غده گوشتی بوده که بر روی پاها و دست ها رشد کرده، امکان دارد در اکثر مواقع روی بدن نیز رشد کند. زگیل معمولا تومور کوچک و زبر بوده که به گل کلم و یا تاول سفت شباهت داشته باشد. زگیل باعث خجالت کشیدن و ناراحت شدن فرد می شود ، مخصوصا اگر کسی آن را ببیند.
امکان ب
تقدم قبول بر ایجاب
در خصوص موضوع تقدم ایجاب بر قبول همه فقهای مذاهب قائل به صحت هستند. یعنی  اگر قبل انعقاد و جری ایجاب قبول اخذ شود و پس از آن ایجاب ایرادشود، چنین عقد نکاحی صحیح است.[1]
مبحث دوم: تنجز عقد
عقد نکاح از جمله عقودی است که باید بصورت منجز واقع شود. عقد منجز عقدی است که تأثیر آن منوط به واقعه یا ایجاد امری دیگر نیست و به صرف انشاء به وجود می آید. عقد منجز به صرف اعلام اراده مؤثر است و اثر آن منوط به امر دیگری نیست . عقد منجز آن است که تأ
دارم برای روز مادر کیک می‌پزم. چون فردا و پس‌فردا خونه نیستم، مجبورم امشب و فردا شب کار کنم.
یه کیک رو درآوردم. یکی داخل توستره، یکی هم موادش آماده است که بره داخل. اولی بد نشده، دومی رو گند زدم، زیرا که زودتر درش آوردم و خام بود و دوباره گذاشتم داخل و حالا نمی‌پزه :| سومی حتما افتضاح خواهد شد، زیرا به خیال اینکه دومی پخته شده، مایه‌شو آماده کردم و حالا نیم ساعته همین‌طور مونده :|


+ بعدا نوشت: ساعت یک و یک دقیقه؛ هر سه تا رو گذاشتم لای حوله، تو
اینبار میخواهم زندگی کنم مقاومت جواب نمی دهد میخواهم هر جا کشیده شدم بروم و لبخند بزنم وقتی چاره همین است میمانم و زندگی میکنم از شنبه میترسم و مشتاقم ترکیب دو حس کاملا متضاد دو هفته توی اون خونه نبودم هم دلتنگم هم میترسم عجب زندگی عجیبی است .
این هفته باید مقاله بخونم بفهمم چطور باید شروع کنم هفته شلوغی دارم .
آهنگای گوشیم رو گذاشتم کنار از این آهنگ عروسی ها هست همونا که ریتم تند دارند و فقطم برای شب عروسی کاربرد دارن ریختم در شگفتم از تاثیر
برادرم به دلیل سادگی با کلاه برداری هایی که بر سرش اومد محکوم به حبس شد.  از سن 18 سالگی به بعد دیگه ندیدمش و فقط تلفنی باهاش ارتباط داشتم و یک دیدار هم نداشتم و خودش هم دوست نداشت اون جا ببینمش.
همیشه خواستگارهام رد میشدند، برای اینکه کسی بیاد بگه برادرت کجاست نگیم کجاست و به قول خانواده م یه عمر سرت پایین نباشه. 
سنم از 18 شد 19 -20-21-22-23-24-25 و  نزدیک 8 سال گذشت که خودم و خدا میدونم که چی تو اون سال ها گذشت و نمیخوام بازگو کنم که چه اتفاقات مالی و روح
به تلخی ادکلنش فکر می‌کردم. به ته‌ریشش که بلندتر شده‌بود و از بوری درآمده‌بود. به سیبیلش که هنوز بور بود و پیش هم‌اتاقی‌ام از دهنم دررفت که تضاد جالبی دارد ریش و سیبیلش. گفت "دیوانه‌ای تو!"
لبخند زدم.
قبلا هم گفته‌بود که تکلیفم با خودم مشخص نیست، معلوم نیست ازش خوشم می‌آید یا بدم. روشن بود. خوشم می‌آمد. آن اراجیف را می‌بافم که فکر نکنند عاشقش شده‌ام. که نشده‌ام، اما دوست دارم دوستم داشته‌باشد.
خوابیدم. گوشی را سایلنت کردم و خوابیدم. نمی
به من گفتن متنی که برای یک مستند باید بگذاریم را من بنویسم. اولین بار که بهم گفتند پدر خودم را درآوردم که حتی یک کلمه متن هم غیرمستند نباشه. هر جمله از کتابیو و از مصاحبه ای. بد هم نشد. کم شد ، ولی بد نشد.
الآن که عمری از اون موقع میگذرد میبینم اتفاقا اون کارهایی که توی متن نظریات و دیدگاه خودم، مثل داستانی به متن اضافه شده بیشتر مورد توجه بوده. بیننده هدف اصلی رو راحت تر درک کرده. کارهای اولم شبیه مقاله های دانشگاهی میشد. دوست داشتنی هستند، ولی ب
 
با دو تا هندوانه زیرِ بغل، با همین جان لاغر و زردمفکر کردم که می شود جنگید، فکر کردم فقط خودم مَردممردِ بیزار خسته از بیداد
از همه سمت نیزه می بارید، به خودم آمدم تنم خاریدگفتم از شهر دست بردارید، شب شد و سینه را سپر کردممثل یک کوهِ سخت از فولادخواستم مثل آسمان باشم، منجی شهر نیمه جان باشمآشیان پرندگان باشم، با همین دست خالی و سردمنعره برداشتم که ماه آمد، مرد جنگاور سپاه آمدچگوارای بی کلاه آمد، گرچه یک بی چراغ شبگردم
همچنان با زبان شعر و غ
 من وسیب ها با هم رسیده ایم!
محبوب من! کجا دنبال روزهای خوب بگردیم؟ شاید شبی است که زیر نقاب روز پنهان است. دراز شبی که با نقاب روز، چهره پوشانده است. محبوب من! جرأت شکوه ای نیست، اما من از اول می دانستم که هرروز صبح زود، خورشید می آید، فقط برای دیدن شما. از اول می دانستم که آیینه ها فقط می خواهند شما را ببینند. خودم از دورها دیده ام، همین که می گذرید،کوه ها پیش پای شما زانو می زنند.محبوب من! حالا دیگر،همۀ آن کوه ها را باد برده است.محبوب من! یادش به
انقد که ننوشتم، نوشتن یادم رفته انگاری. صفحه های خالی بعد از چند دقیقه همچنان خالی اند. پس از مدت ها به درس خواندن علاقه مند شدم، علاقه مند که نه ولی اکراهی هم در کار نیست. خستگی روحم به جسمم منتقل شده و به همین هم راضی ام. همین که ذهنم هی خودزنی نکند، دلم هی خودزنی نکند برایم کافیست.
نگفتم پدربزرگم فوت شد، پانسیون بوده ام و بعد از پانسیون روحیه ی بدی داشتم، حس ناامیدی، بی حوصلگی بر من غالب شده بود. خواهر دومی ام بعد از کلی وقت که از آزمون استخدا
کانال ما در سروش  
قرارمون ساعت ۵ بود اما ۵ونیم شده بود و تو هنوز نیومده بودی زیر سایبون یه کافه پناه گرفته بودمآخه بی هوا بارون شدیدی گرفته بود...داشتم نگران میشدم که دیدمت که داری از دور میای...وقتی بهم رسیدی انقدر خیس شده بودی که انگار همون موقع از زیر دوش اومده بودی بیرون!!میترسیدم سرما بخوری ؛گفتم بیا بریم تو این کافه گرم شی کهگفتی یه لحظه صبر کن بعد از زیر کتت یه چتر درآوردی ازون رنگی رنگیا که من خیلی دوست داشتم...با تعجب گفتم تو که چتر داشت
موجت کجاست تا به شکن‌های کاکلشعطری ز خاک و خانهٔ خود جستجو کنمموجت کجاست تا که پیامی به صدقِ دلبر ساکنان ساحلِ دیگرهمراه او کنم:کاین‌جا غریب مانده پراکنده خاطری‌ستدلبستهٔ شما و به امّید هیچ‌کس!دریا! متاب رویبا من سخن بگویتو مادر منی، به مَحَبّت مرا ببویگرد غریبی از سر و رخسار من بشویدریا! مرا دوباره بگیر و بکن ز جایبگذار همچو موجبار دیگر ز دامن تو سر برآورمدر تندخیر حادثه فانوس برکشمدستی به دادخواهی دلها درآوردمدریا! ممان مرا و مخواهم چ
امروز دوباره رفته بودم دندون‌پزشکی. اولش اومد بگه بی‌حس نمی‌کنم، منم که از ترمیم هفته‌ی قبل تجربه‌شو داشتم گفتم نه. اونم نامردی نکرد سه تا آمپول بی‌حسی زد :دی (سه تا دندون بغل همو می‌خواست پر کنه.)
ترمیم از عصب‌کشی بدتره آقا :/ دندون پایین هم از دندون بالا سخت‌تره برعکس چیزی که فکر می‌کردم. همه‌ش زبونم مزاحم دکتر بود :|

اون دفعه که عصب‌کشی کرد گفتم عصبو نشونم داد؟ نگفتم! وسط کار یه چیز زردی گرفت تو هوا نشونم داد گفت می‌دونی این چیه؟ با
تصمیم داشتم برم ردیف اول نماز بشینم...
بانو رفت دفتر خبرگزاری
از چهارراه ولیعصر تا خ قدس رو مارپیچان رفتم (یعنی اگر تنها نبودم نمیشد رفت)
بعد که نماز تموم شد از درب شرقی رفتم که وارد خیابان انقلاب بشوم
اما حدود نیم ساعت در همین 50 متر در ازدحام گیر کردم
بناچار :) از روی نرده ها وارد دانشگاه شدم و از درب غربی
از 16 آذر وارد انقلاب شدم
برگشتنی هم کلی راه اومدم
چون از انقلاب نمی‌شد برگشت
دانشگاه رو دور زدم و سر از میدون فلسطین درآوردم
بعد وارد خ ولیع
نمیتوانستم کنارش بمانم... نمیتوانستم بغضم را کنترل کنم... کیفم را برداشتم وبا سرعت زیاد به سمت خوابگاه قدم برداشتم...
گوشی را درآوردم و زنگ زدم به شمیم، گفتم نخوابد تا من برسم. بعد او زنگ زدم به فاطمه. حس میکردم نمیتوانم تنهایی ازپس این مشکل برآیم... مثل دیوانه ها بودم، مدام ازاین طرف به آن طرف میرفتم و به پشت سرم نگاه میکردم...بلند بلند هق هق میکردم و میگفتم من به مرز جدیدی از درد رسیده ام... میگفتم حس میکنم قلبم را دارند فشار میدهند... به عقب نگاه م
با وجود کارهایی که دیروز کرده بودم، شش ساعت خواب خیلی واسم کم بود. تا ظهر سر کلاس چرت می زدم و درس رو نصفه نیمه فهمیدم. یکی از بچه ها می گفت دو سه ساله انواع کلاس ها رو میره و به نظرش این استاد خیلی سخت یاد می ده... تا یکم پیش فکر می کردم این بهترین مربی ایه که می تونستم پیدا کنم :/
وقتی رسیدم خونه داشتم میمیردم از خواب، تازه داشت چشمام گرم میشد که خواهری زنگ زد و گفت بعد از ناهار خونه زن داداشم دورهمی دارن و اگه دلم خواست برم. مادری که نبود و پدری هم
فلاسک رو آب‌جوش کردم و نیاوردم. اومدم پارک بانوان واسه سکوت و خلوت و فکر. یه‌کم که گذشت دیدم همه دارن ورزش می‌کنن و من دراز کشیدم! پا شدم قدم بزنم، هرچی پول و کارت و طلا تو کیفم بود گذاشتم جیب پالتوم و راه افتادم. (بله، من طلا هم با خودم حمل می‌کنم =) مامان اصرار دارن که پلاکمو بندازم گردنم، هرچی هم میگم باهاش احساس خفگی می‌کنم به گوششون نمیره. چند وقت پیش تو درمانگاه بودم که دیدم تقی افتاد رو زمین، قفلش خراب شده بود. منم گذاشتم تو کیفم و دیگه ن
سلام من رویا عظیمی بنیانگذار وبلاگ کسب درآمد از طریق بیت کوین هستم.
مدتیست که با کسب و کار های دلاری و اینترنتی آشنا شدم. در ابتدا علاقه چندانی نداشتم تا اینکه دوستان در حوزه انواع روش های استخراج بیت کوین صحبت کردند. خیلی علاقه مند به این طور کسب و کار ها نبودم ، اما نکته ای که منو جذب کرد در واقع رایگان بودن این نوع کسب و کار بود که نیاز نبود من در اون سرمایه گذاری کنم.در خصوصش کمی صحبت کردیم و منم علاقه مند شدم. بعد از اینکه مطالبی رو از دوستا
بسم الله الرحمن الرحیم
شما فرض کنید یک ترمک(ترم یک) تو اوج ذوق زدگی دانشگاه باشه و یه هم اتاقی هم گیرش بیاد ازون خواهر بسیجی های غلیظ...
بعد بیاد این ترمک بخت برگشته رو معرفی کنه برا تئاتری که قراره تو جشن مبعث برای کل دانشگاه برگزار بشه
بعد اون ترمک که بنده باشم قبول نکنم بعد بیان منو کچل کنن که باید قبول کنی 
هرچی بگم نره هی بگن بدوش
با کلی اصرار قبول کنم ولی شرط بذارم که نقشم یاحرف نزنه یا خیلی کم
بعد کاشف به عمل میاد نقش عروس که فقط بله میگه ر
فصل دوم : وضعیت بد
وضع نامتعادل دختر جوان آن چنان رقت انگیز بود که قلبم را سخت در هم فشرد و چون خانواده اش را مقصر می دیدم یک دنیا تنفر از خانواده اش در قلبم ریخت و ندیده آن ها را سخت قضاوت کردم! نمی دانم چرا وقتی به چهره نحیفش خیره شدم سعی داشت ذهنم را به گذشته پل بزند.
 انگار به فردی در گذشته هایم شباهت داشت. درونم متلاطم شده بود. یکی از کتاب های درسی ام را از کیفم درآوردم و سعی کردم خودم را با مطالعه به غفلت بزنم و از این غفلت آرامش بگیرم. هنوز نت
دیروز نوبت اپیلاسیون داشتم. راستش با توجه به فمنیست شدنم چند ماهی‌ست که با خودم می‌گویم چرا باید این دردها را تحمل کنم و پول بریزم توی جیب نظام سرمایه‌داری؟! دستگاه اپیلِیتورم را از انباری برداشتم. باتری‌اش مشکل دارد و درست همان قطعه‌ای که مخصوص تراشیدن موهاست، مشکل پیدا کرده. داشتم می‌گفتم؛ از در وارد شدم و سامره خانم از کلاه و تیپم تعریف کرد. چشمم افتاد به دستبندهای دست‌سازی که روی میز بود. لباس‌هایم را درآوردم و داخل کمد گذاشتم. مشغو
فکر کنم اتفاق خاصی نیفتاد جز چند تا جرقه در درونم.
اگه بخوام بگم که بعدا یادم نره‌‌؛ اکثر زمانم رو توی حرم بودم. صبح خواب موندم و بعد از صبونه رفتم حرم تا حدودای 1ونیم. خداروشکر طهورا هم رفته بود پیش فامیلاشون و بیشتر برای خودم آزادی عمل داشتم:) برگشتم حسینیه که برسم به کلاس. ساعت 2 که با عجله و فکر این‌که کلاس دیر شده از خوابگاه اومدم بیرون دیدم استاد، تازه اومده توی خوابگاه! فکر کردم شاید کاری پیش اومده براش! تا 2ونیم نشستم و دیدم تازه کلاس دا
راستشو بخوام بگم من دانش آموز خرخونی نبودم
یعنی میخوندما ولی خودکشی نمی کردم
اگر درسی رو یک دور بیشتر میخوندم به همون میزان بیشتر قاطی میکردم و برای همین همیشه همون یک دور کافی بود
کنکور اون موقع دو مرحله ای بود و ما اولین دوره نظام جدید
تا اردیبهشت ماه مدرسه می رفتیم و وقتی تعطیل شدیم دقیقا 19 روز تا کنکور مونده بود
و از اونجایی که من همیشه آدمی هستم که از این ویژگی زنانه محرومم که چند تا کار باهم انجام بدم و باید تمرکزم رو بزارم روی یک کار فق
آواز بچه آتش نویسنده: اکبرصحرایی انتشارات جمکران
 
آواز بچه آتش : رمانی ناب درباره حوادثی مهم در اطراف شیراز، بعیده مثلش را خوانده باشی
 
بریده کتاب(۱):
_اون پسرک موتورسوار کی بوده منتظرت؟_ نمی شناسم آقا چرا واسه اون خودت رو به آّب و آتیش زدی و فراریش دادی؟آقا گفتم دست خودم نیست، دیدم چار، پنج تا آدم ریختند روی یه نوجوون و کتکش می زنن، منم رفتم جلو و از چنگشون درآوردم . بدکاری کردم؟_نه! اتفاقا کار عاقلانه ای کردی!_البته همینطوری رو بی عقلی رفتم
از اونجایی که ملت تو شبکه های اجتماعیشون دارن هایکو کتاب میذارن گفتم مام بی نصیب نمونیم
ولی برای اینکه نوآوری کنیم علاوه بر هایکو کتاب به یه تاریخ یا حادثه تو سال ۹۸ ربطش میدیم!(پسر عجب نوآوری مزخرفی)
 
ماجرا فقط این نبود
من نوکر بابا نیستم
حقیقت دارد من یک فیلسوف کوچکم...
(خبببب ربطش میدم به جمعه ی هفته ی پیش که میخواست بابام پنجره ها رو تمیز کنه ولی من نق زدم که سرده بعدشم سرتق بازی درآوردم...تو سال جدید واقعا باید کمتر سرتق باشم)
 
 
روی تخته س
کتاب تنها زیر باران : هم بی قرار است هم عاشق…مسیر عشق او دنبال کردنی ست
کتاب تنها زیر باراننویسنده: مهدی قربانیانتشارات: حماسه یاران
معرفی:
حکایت مردی که هیچ گاه آرام و قرار نداشت. همیشه دنبال این بود که چه باید بکند، برای وطنش. مردی خوش پوش، خوش سیما، خوش اخلاق، خوش خنده. انگار همه خوش ها را جمع کرده بود کنار هم.
بریده کتاب:یک گوشه دراز کشیدم و پلک هایم روی هم رفت…آقا مهدی از در وارد شد. هیجان زده پرسیدم: ” آقامهدی مگه تو شهید نشدی؟”با خنده گف
جوانی تعریف می کرد: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت. از هم جدا شدیم.شب به تخت خوابم رفتم.ولی اندوه، تمام وجودم را فرا گرفته بود...
مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم، چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم...روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را از جیبم درآوردم...پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم.
در آن نوشتم: شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است.آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی
دیروز، نزدیک‌های ظهر ناگهانی تصمیم گرفتم که کیک تولدم رو یه شب زودتر درست کنم، شب ولادت امام حسن عسگری (ع). علاوه بر اون مهمون هم داشتیم. مامان که رفتن بیرون من دست به کار شدم. اما!!! دیدم شکر نداریم و بیکینگ‌پودر هم کمتر از نصف مقدار موردنیاز داریم. چند لحظه‌ای تسلیم شدم و بعد فکری به ذهنم رسید. مقداری قند ریختم تو هاون و کوبیدم، بعد هم ریختم تو آسیاب و تبدیلشون کردم به پودر قند! کمبود بیکینگ‌پودرم بیخیال شدم و با همون مقدار درستش کردم. بازم ا
دانلود آهنگ جدید احمد سلو بغل
دانلود آهنگ احمد سلو به نام بغل کیفیت ۱۲۸ و ۳۲۰ ، با لینک مستقیم ، همراه با پخش آنلاین و متن آهنگ
دانلود آهنگ فوق العاده بغل با صدای احمد سلو از جوان ریمیکس
Download New Music Ahmad Solo – Baghal
 
جدیدترین ساخته احمد سلو را می توانید بزودی از جوان ریمیکس دانلود نمایید.
آهنگ جدید احمد سلو، بغل نام گرفته است.
این موزیک در تاریخ ۱۱ مهر منتشر شد.
امیدوارم شنوندگان از موزیک لذت ببرند.
لطفا نظرات خود را در مورد موزیک ثبت کنید.
متن آهنگ
بسم الله الرحمن الرحیم 
شب اول ماه رمضون ماه بزرگ میهمانی و عشق بازی به بی احساس ترین حالت ممکن گذشت اصلا انگار نه انگار.
مهمونم که داشتم و نرسیدم یه نماز درست و حسابی بخونم زیارت عاشورای چله مم موند حتی! که سحر خوندم...سحرم نزدیک بود خواب بمونم اما مامان خانوم با زنگ های پی درپی بیدارم کردسحری رو با عجله دولپی خوردم مسواکم که تموم شد یا علی و یا عظیم استاد موسوی رو که شنیدم بند دلم پاره شد شروع کردم به گریه ظرف ها رو جمع میکردم و گریه میکردم وض
کتاب تنها زیر باران : هم بی قرار است هم عاشق…مسیر عشق او دنبال کردنی ست
کتاب تنها زیر باراننویسنده: مهدی قربانیانتشارات: حماسه یاران
معرفی:
حکایت مردی که هیچ گاه آرام و قرار نداشت. همیشه دنبال این بود که چه باید بکند، برای وطنش. مردی خوش پوش، خوش سیما، خوش اخلاق، خوش خنده. انگار همه خوش ها را جمع کرده بود کنار هم.
بریده کتاب:
“به روایت حاج #قاسم_سلیمانی، فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله در دوران دفاع مقدس”یک گوشه دراز کشیدم و پلک هایم روی هم رفت…آقا م
صبح برای اینکه دیر به شهرک صنعتی نرسم مجبور شدم از آژانس ماشین بگیرم. گفتم هم صبح زود هست هم ممکنه به خاطر این کرونا ماشین و مسافر نباشه و دیر برسم. خلاصه بعد از یک بار جا گذاشتن شهرک صنعتی و دور زدن دوباره و مسیر زیادی رفتن، رسیدم اونجا. زود رسیده بودم. خانم منشی تازه حدود ده دقیقه از هشت گذشته بود رسید اونجا (من هفت و چهل دقیقه رسیدم). بیست و دو هزار تومان هم چپوندیم دست راننده آژانس.
خوشبختانه به سن گیر نداد. گفت این چیزها رو کپی بگیر و برای کار
ابوالحسن محمّد بن عبداللّه هروى مى گوید: مردى از اهالى بلخ با غلامش به زیارت حضرت امام رضا علیه السلام آمد، خود و غلامش آن حضرت را زیارت کردند.ارباب بالاى سر حضرت آمد و مشغول نماز شد و غلام پایین پاى حضرت به نماز ایستاد.چون هر دو از نماز فارغ شدند به سجده رفتند و سجده را طولانى نمودند، ارباب پیش از غلام سر از سجده برداشت و غلام را صدا کرد، غلام سر از سجده برداشت و گفت: لبیک اى مولاى من!
به غلام گفت: مى خواهى آزادت کنم؟ گفت: آرى، گفت: تو در راه خدا
درست یک سال پیش بود...
 در چنین روز و ساعتی!
که کفش ها را درآوردم و قدم گذاشتم به سرزمین مقدس نگاهت...
که قدم گذاشتی به چشمانم....
 
درست یک سال پیش بود که یا علی گفتیم و در ابتدای مسیر شیب دار نورالشهدا، عشق آغاز شد...
 
ادامه مطلب
چیدن اثاث خونه تموم شد و بعد از مدتها آرامش ناشی از تمیزی خونه بهم برگشت 
واقعا اگه جلوی خودمو نگیرم این وسواس امونمو میبره 
همونطور که پیش بینی میکردم این خونه دردسرای خاص خودشو داره سعی کردم باهاشون کنار بیام 
و بگذرم 
امسال بیشترین کاری که سعی کردم انجام بدم این بود که کمتر آدمارو قضاوت کنم 
خیلی سخته ها ولی همین که قضاوتم توی ذهنمه و به زبون نمیارم پیشرفته واسم 
بعد تو ذهنم خودمو دعوا میکنم و میگم قضاوت نکن قضاوت نکن قضاوت نکن 
از عید ن
پریشب خواب دیدم یه عده‌ی زیادی تو یه اتاقی مثل پذیرایی خونه‌ی بابابزرگم اینا جمعیم. بابام بود، آقای همسایه بغلی هم بود ولی به یه اسم دیگه! فک کنم یکی از دوستای دانشگاهم هم بود با کلی آدم دیگه که نمی‌شناختم. از اینجاش یادمه که همه زیرانداز انداخته بودیم که پیلاتس کار کنیم! ولی چون خیلی شلوغ بود جای کافی نبود برای انجام حرکت‌ها. از اون‌طرف یکی دو تا ظرف روی طاقچه بودن که تو یکیش انگار غذا بود. یهو منو صدا زدن که چرا در اینا رو درست نذاشتی کاغذ
امروز صبح بیدار شدیم و دیدیم داره برف میآد:( پدرشوهر و مادرشوهرم بندگان خدا دیشب کلی بیدار مونده بودند و تو باغ آتیش درست کرده بودند که دود کمک کنه درخت‌ها را سرما نزنه. صبح بلندشدیم، من و شوهر هم رفتیم کمک. دقیق سه ساعت تموم داشتیم با چوب شاخه ها را تکون میدادیم و برف‌هاش را پایین میکردیم، پدرشوهر هم تو بشکه لاستیک و‌ هیزم آتیش میزد یعنی همه مون یخ زده بودیم اساسی، خیلی سخت بود. اما خب آدم دلش هم نمی اومد که بیاد تو خونه، من با خودم فکر میک
صدای گوش نواز قطرات باران ، چون زیباترین موسیقی ها مژده آغاز خرداد را میدهند
چه شود ماهی که روز اوش با هدیه پربرکت حق تعالی آغاز شود
نسیمی میزند و بوی خوش نا به همراه نغمه بی نظیر باران دست و دلم را سوق میدهد سمت نوشتن، روزی که بارانیست واژه ها شاعر میشوند و سطرها عابد
می سرایند مثنوی عاشقی بنده و معبودش را، میزایند داستانی عاشقانه تر از روایت شمس و مولانا
در هرکدام تکه ای از روحم را به امانت گذاشته ام شاید... برای روز مبادا
روزی که دلخسته بودم
هشدار: این پست حاوی مطالب امیدبخشی نیست.درصورت امکان،نخونید!
 
فقط میخوام بنویسم الآن چجوریم تا بعدا بدونم از کجا به کجا رفتم.
بعد از پیدا شدن اون دوست بعد از شش روز من فک کردم حالم خوش میشه.اما زهی خیال باطل!
هم اکنون با اینکه فهمیدم انقدرا هم ک فکر میکردم "ناچار" نیستم،اما خب گویا بدنم صرفا وانمود میکنه ک فهمیده.
رفتنم بیرون از خونه،حتی برای دیدن دوستای خوب،واقعا بزوره.
ینی ترجیح میدم فقط تو رختخواب بمونمو بخوابم.
خسته نیستم.
من برای فرار هم
پیش‌نویس: همیشه از اینکه شناخت و علم کمی نسبت به یه موضوع داشته باشم احساس ضعف و ترس می‌کنم؛ مثلاً بعضی از نقاط ضعفم توی ترجمه باعث شد برم سراغ ویرایش؛ می‌دونم که توی شناخت شخصیت آدم‌ها، طرز تفکر و قصدشون از بعضی تصمیمات خیلی ضعیف هستم و به‌خاطرش برای بعضی افراد زمان زیادی رو صرف می‌کنم؛ حتی دو تا مشکل جسمی هم دارم که به‌خاطر همین ترسم رفتم ته‌وتوی قضیه‌اش رو درآوردم. حقیقتاً یکی از نقاط ضعفم اینه که شناختم از خودم هم خیلی کمه. این به کن
امروز درحالی داشتم جواب یه آقای مراجعه کننده رو میدادم که به شدت سرمون شلوغ بود یعنی مدام داشتم با سیستم کارمیکردم و بیشترین فشار روی گردنم بود.این آقای محترم یکی از اسم و رسم دارای روزگارن.
وسط شلوغی کارتش و پرت کرد جلوی من و گفت اینو بزن من برم.من کاملا متوجه شدم که کی هست و روچه حسابی اینطوری باهام برخورد میکنه.کارتشو هل دادم سمتش گفتم بشینین صداتون میکنم.یه خنده وحشتناکی کرد و گفت بزن خانم.
درحالی که سکوت همه جای دفتر و پرکرده بود و نزدیک
امروز سیم کارتمو درآوردم از گوشی ای که بهم داده بود 
خیلی فک کردم 
خیلی 
که خودم ببرم بدم و بگم 
سلام خوبی؟
ممنونم کارم خیلی راه و افتادو چه خبر؟
یا بدم یکی ببره
بگم چه خبر؟
بگم چه خبر؟
نمیدونم 
واقعا نمیدونم 
بگم رفیق دوست برادر نون و نمکی آشنا 
حالت خوبه؟ 
میشناسی منو؟ 
بگم ببین جالب بود برام آنفالو شدنمو فهمیدم 
یا بگم جالب بود برام ته عجیب ترین داستان و شاید آخرین داستان پیچیده ی زندگیم واسادم یه گوشه و له خوودم نگاه میکنم 
بدا به حال من
با خودم می گم چه قدر لوس شدی دختر. شاید هم لوس بودی، هوم؟
دارم مریض حالی چاوشی رو گوش می دم و این رو می نویسم.
مامان گفت اون کمد عروسکا خاک گرفته، درشون بیار تمیزش کن. 
گفتم باشه.
طبقه بالا، عروسکا. درشون آوردم و کفش رو تمیز کردم. دوباره چیدمشون سرجاشون.
طبقه وسط، عروسکای پولیشی و نرمالو.
یکی دو تاشون رو درآوردم.
یهویی خاطره ها هوپ هوپ تو سرم ظاهر شدن و تند و تند، هوپ هوپ ترکیدن. مثل حباب.
_عه، این فیله! کلاس دوم، خانوم الف... مسابقه بنیه علمی.
_عههه،
به قلم دامنه. به نام خدا. درخونگاه. چندی پیش، از شاتل« درخونگاه» را به تماشا نشستم. (درخونگاه منطقه‌ای از مناطق شهر تهران است) یادداشت‌هایی هنگام دیدن فیلم نوشتم ڪه اینڪ تبدیل به یڪ متن می‌ڪنم. البته ضعف‌ها و تیرگی‌ها درین فیلم، از نگاه من زیاد است، اما نمی‌توانم از نڪاتی ڪه مؤثر دیدم و برداشت نموده‌ام، به اشتراڪ نگذارم، پرده‌پرده می‌ڪنم تا برداشت خوانندگان را آسان‌تر سازم:
 
گریم امین حیایی در فیلم سینمایی «درخونگاه»
 
پرده‌ی ۱. رضا (
حول‌و‌حوش یک و بیست دقیقه بامداد بود؛ مرد سمت منی آمد که از هایلایت کردن خطی از کتاب، فارغ شده بودم. مرد کوتاه‌قد، چهره‌اش آفتاب‌سوخته، زمخت بود و ته‌ریشی داشت، بولیزی به رنگ شیری با راه‌راه سبز پر‌رنگ به تن داشت.سمت من آمد، بالای سرم، بی‌حوصله هندفری را درآوردم، «بله؟» "پزشکی؟" گفت. "نه" گفتم. اشاره به کتاب کرد، گفتم «علوم پزشکی‌ام، پزشک نه»"اینجای دستم [کمی بالاتر از مچ] چند وقت پیش سوخته، الان استخونش درد می‌کنه" گفت، مرد بیست و هفت 
البته می دونم کسی دلش برام تنگ نشده بود.ولی خب نگران نباشید من زنده ام :)))
یعنی زنده موندم :))
چند روز پیش تو راه مدرسه تصادف کردم :/ چند روزی بیمارستان بودم. 
امروز مرخص شدم و الان خونه باباجونیم.
یعنی هر بلایی که سر خودم اومد یه طرف،عذابی که بابام کشید یه طرف دیگه:(( روز اول تو بیمارستان که نیمه هوشیار بودم فقط میدیم که بابا خیلی باهام حرف نمیزنه و همش از اتاق میره بیرون.بیشتر بقیه رو یادم میاد که باهام حرف میزدن ولی الان که تمررکز میکنم میفهمم ن
-----------------------------
بدون این که حرفی بزنم یا از کسی بخوام، شروع کردم به آبجوش درست کردن و دم کردن چایی. باز باید توضیح می دادم:
- برای چی الان آب جوش می ذاری؟ تو فلاسک هنوز چایی مونده ها.
توجه نمی کردم. برای این که بی ادبی نشه گفتم می خوام چایی تازه بخورم. رفتم بیرون قدم زدم و وقتی برگشتم که فکر می کردم چایی دم اومده. چایی رو ریختم و قند رو برداشتم:
- چرا با قند می خوری؟ با شکلات بخور.
- ممنون. فرقی نداره.
- چرا؟ اتفاقا خیلی فرق داره.
- بله درسته. ممنون. با ق
دیروز زنگ زدن به ضامنای وامی که گرفتم و گفتن که سه ماه قسط فلانی(من) پرداخت نشده و اول ماه از حساب شما کسر میشه. تنها ضامنی هم که فیش حقوقی گذاشته، پدرم هستند.
منم رفتم بانک و شروع کردم به سر و صدا و زدم شیشه های بانکو آوردم پایین و بعد اموال دولتی و غیر دولتی منقول و غیر منقول رو آتش زدم و گُریختم.
همینطوری که در حالِ گُریخت بودم منو گرفتن و گفتن ای اغتشاشگر! ای آشوبگر! ای غربزده ی بدبخت! ای انگل جامعه! ای وِی! ای مزدورِ آمریکا! ای مفسد فی الارض! هو
دیشب ساعت ۹ که از کلاس زبان برگشتم تنم درد میکرد چشمام هم میسوختن. سعی کردم به قول مامان جون چخش کنم بره ولی این توبمیری از اون تو بمیری ها نبود مادر نازنینم که از کیلومترها اونورتر تشخیص میده چقدر داغونم شروع کرد اقدامات اولیه رو انجام دادن و منو بست به پرتقال و سوپ و شلغم. اما مریضی لعنتی سمج تر از این حرفا بود حالم رفته رفته بدتر شد و تب ام به ۴۰ رسید در حالی که سه تا پتو گردن کلفت روم بود میلرزیدم مادرم هم عین اسپند روی آتیش می‌گفت پاشو بریم
و دیشب شلوغ بود 
و با دو همراه ِ دو نفر، شدید دعوام شد 
و بعد دو همراهِ دیگه ی هردو، ازم تشکر کردن و بعد خود اون دو نفر اومدن هم عذرخواهی و هم تشکر (نفر اول یک خانم بود و نفر دوم یک آقا) که منم از اون آقا بابت لحن بدم عذرخواهی کردم اما دلیل ته دلم این بود که اون آقا آشنای یکی از دوستان بود و اون آقا هم لحظه ای آروم شد که فهمید من دوست پگاه خانمم! خخخخ 
دیشب نخوابیدم 
نخوابیدم! 
ساعت سه صبح به آبدارخونه مون رسیدم و چای خوردم و از تو یک قابلمه!! یک تکه
تصمیم داشتم برم ردیف اول نماز بشینم...
بانو رفت دفتر خبرگزاری
از چهارراه ولیعصر تا خ قدس رو مارپیچان رفتم (یعنی اگر تنها نبودم نمیشد رفت)
نماز تمام شد. از درب شرقی رفتم که وارد خیابان انقلاب بشوم
حدود نیم ساعت در همین 50 متر در ازدحام گیر کردم
بناچار :) از روی نرده ها وارد دانشگاه شدم و از درب غربی
از 16 آذر وارد انقلاب شدم
برگشتنی هم کلی راه اومدم
چون از انقلاب نمی‌شد برگشت
دانشگاه رو دور زدم و سر از میدون فلسطین درآوردم
بعد وارد خ ولیعصر شدم
دیگ
از پنجره تاکسی به رفت و آمد آدمها به شلوغی خیابان نگاه میکردم.خیابانی که میدانستم دیگر نباید در آن به دنبالت بگردم.آسمان گرفته و ابری بود باران شدید میبارید.دستم را زیر چانه‌ام زدم سرم را به پنجره تکیه دادم.اول خودمان از هم جدا شدیم،بعد هم دلهامون...شاید هم...برعکسنمیدانم کجایی،نمیدانم حالت خوب هست یا نه؟(با اینکه امیدوارم باشد)اما باید بدانی دوریت بدجوری مرا از پا درآورده.من توی این شهر  هر روز دنبالت میگردم،دلم با دیدن هر دختری که موهایش

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه اینترنتی پوشاک زنانه